وقتی آقای صدوقی به پاریس آمدند، در روزهایی بود که من در پاریس بودم. همان طور که قبلاً گفتم برنامه دانشگاهیام را طوری ترتیب داده بودم که روزهای چهارشنبه هر هفته از آلمان به پاریس میآمدم و تا یکشنبه بعدازظهر در نوفللوشاتو و پاریس میماندم.
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 3صفحه 119 لطف و عنایت مرحوم صدوقی به خانواده ما خیلی قدیمی بود، ایشان در زمان حیات مرحوم آیتاللهالعظمی صدر (پدر بزرگ من) مقسّم شهریه ایشان بود. یادم هست که سه چهار ساله بودم و ایشان به من یک دو ریالی عیدی داد که در آن زمان بدیهی است خیلی سخاوتمندانه بود و خیلی خوشحال شدم! بعد از مدتها که در خارج بودم وقتی در پاریس ایشان را دیدم با همان لطف و محبت قدیمی برخورد کردند. ایشان با پدر من هم ارتباط خیلی نزدیکی داشتند. در پاریس همه عوامل دست به دست هم داد که یک رابطه صمیمی و جلسات موانستی با آقای صدوقی داشته باشیم. یکی ـ دوبار که به مناسبتهای مختلف خدمت امام رسیدم و آقای صدوقی هم حضور داشتند، اظهار محبت به من میکردند.
یک بار چای بردم داخل، از در که وارد شدم بجز امام و آقای صدوقی دو نفر دیگر هم نشسته بودند. امام سرشان را بالا کردند و گفتند: به به این چای خوردن دارد! و اشاره کردند به آقای صدوقی. ایشان مطلب را گرفت و همین تعبیر را به کار برد. سراغ میهمانان دیگر که رفتم یکی از آنها گفت معلوم میشود این چای تازه دم است. بار دوم که قندان را نزد امام بردم، گفتند: ذوق را میبینی؟! من آمدم بیرون ولی ملاقات آقای صدوقی با امام تا هنگام شام طول کشید. سید احمد آقا رسید گفتم برویم هتل (طویله) گفت آقا مهمان دارد و من باید اینجا باشم. من مجدداً رفتم نزد امام. یک نامهای میخواستم از ایشان بگیرم برای سفارتایران در آلمان (بُن) جهت تهیه گذرنامه برای چند نفر از همراهانشان، که خود امام سفارش کرده بودند. در این وقت شام ایشان را آوردند، آقا گفتند شام اینجا بمانید. مرحوم حاج احمد گفت: آقای صدوقی و ما در آن اتاق هستیم، آنجا میرویم. امام گفتند: آقای صدوقی هم بیایند این اتاق. سر سفره امام و آقای صدوقی و سیداحمد آقا و من بودیم. خیلی شام لذتبخشی بود و شوخیهایی هم رد و بدل شد.
من به امام گفتم خاطرهای که از آقای صدوقی دارم این است که یک بار یک دو ریالی در کودکی از ایشان عیدی گرفتم. امام خطاب به آقای صدوقی گفتند: خیلی ولخرجی کردید. آقای صدوقی پاسخ داد: شما اگر جای من بودید و با این نوجوان
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 3صفحه 120 روبرو میشدید بیش از اینها عیدی میدادید! بعد امام این بیت حافظ را خواندند که:
در نظربازی ما بیخبران حیرانند
یادم هست که صحبت از این شد که وقتی انقلاب به پیروزی برسد چه میشود؟ آقای صدوقی خطاب به من گفتند خوب شما میشوید نخستوزیر! من گفتم: بنده غلط میکنم نخستوزیر ایشان (امام) بشوم. گفت چطور؟ گفتم: من حال این را ندارم که هر روز یک نامه دریافت بکنم که جناب آقای نخستوزیر همانطوری که کراراً تذکر دادهام! من حال گرفتن این نامهها را ندارم، هر امر دیگری بکنند چرا. دوباره آقای صدوقی گفت: رئیسجمهور بشوید. گفتم: دیگه بدتر. خسرالدنیا و الاخره میشوم! به هرحال، آن جلسه بیشتر به شوخی گذشت.
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 3صفحه 121